بدون شرح 14

در آمدن به سویم
نسیمی از عطر موهایت
لذت را می برد تا بی نهایت
مرغ عشقم می خواند در صفایت
و من بودنت را
در بهترین لحظه ها
با اذان عشق
در نماز گلبرگها خواهم خواند
بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر
کان چهره ی مشعشع تابانم آرزوست
گفتی بناز بیش مرنجان مرا برو
آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست
آن دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست
آن ناز و باز تندی دربانم آرزوست
زین همرهان سست عناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
زین خلق پر شکایت گریان شدم ملول
آن های و هوی و نعره ی مستانم آرزوست
والله که شهر بی تو مرا حبس میشود
آوارگی کوه و بیابانم آرزوست
یک دست جام باده و یک دست زلف یار
رقصی چنین میانه ی میدانم آرزوست
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو و دل ملولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت می نشود جسته ایم ما
گفت آن چه یافت می نشود آنم آرزوست
چگونه میتوان در سنگینی فلزات از نرمی پنبه گفت!
آیا خانه های امروزی بوی آرامش دارند؟!
آیا دیوارهای سر به فلک صدای مهربانی دارند؟!
اگر ارامش زمین خواهم از آبی بیکرانش محرومم
آگر چشم هایم آبی بی انتهایش را بخواهد از ارامش زمین بی بهره می مانم
این چه بی رحمی ست بر ما و کودکان ما
بعد نوشت1:
باران های بهاریمان فراوان بود شکر خدا
بعد از هر باران پای برهنه به حیاط و در نهایت کوچه میزدم دنبال رنگین کمان ،که ببیند دختر خانه مان
اما این سر به فلک کشیده ها بیشتر از یک کف دست آسمان را بما نمیدادند
بعد نوشت2:
کاش چوپان بودم آسمان و زمین و ...از من بود خواه پوستین بر تنم،خواه گیوه بر پایم