این روزها بر جاده ی دلم اسکیت میزنی
دلمان می خواهدت
مجازی تو را باور نداریم
خودت را میخواهیم
این روزها بر جاده ی دلم اسکیت میزنی
دلمان می خواهدت
مجازی تو را باور نداریم
خودت را میخواهیم
و باهار می اید
چمدانش سنگین
سبز و نااااااااااز
شاد و شادان
با دستان گرم و نرم
با چشمان آبی
ما را به آغوش میخواند
گویی درد مان را آشناس
دامنش را پهن می کند به گستره ی چشمان
و میچینم عطر بهار را از دامنش
باهار است دیگر
با ماست
هرروزتان نوروز
کاهی ست دیگر!
گاهی ست...
و نه بیشتر!
این گاه را به آن کاه نسپاریم
پ ن:
از خودم به خودم
پ ن2:
شادیم
دنیاشاد باشد
شده با دندون
و گاهی
اونقدر زیادیت میشه که میچپی کنج پتو و میخای ازش پیاده شی
پاره پاره
به تنوع روح
نفس را در پی هر قفس
رازی نشست
پیراهن های سوخته از نفس ها
برزخی شدند بر گهواره ی قفس ها
...
فصل حقیقت
به دامان شریعت
تازه شد
با تولد...
سازه پر اوازه شد
...
حدیثی خاموش
از چرخه ی این غوغا شکست
بنده از ترس ...
به غوغا دل بست!
...
دنیا ...
این صیاد تازه نفس
در کمین غوغای بنده نشست
بنده چون صیدی
به صدباره...
به این چرخه شکست...
فریبا مطاعی
حفره ی بند بند انگشتات
گودال ارنجت
دستای کوچیکت
هیجان این روزهات دارم
غرق میشم تو عروس بازیات
گوش میشم سرتا پای حرفات
و امیدوار برای روزهای نیامده و دور
دستهایی که کمی زبرتر میشن
قدی که کشیده میشه
و دلی که جور دیگر میتپه
هرلحظت ر دوست دارم ممنونم که هستی
آبان منو هواییت میکنه، آبان هر سال بیشتر عاشقت میشم
کی؟
واقعا؟!
شما چطور؟
پ ن=دوست یا بابای عادل فردوسی تو خندوانه ما ر بفکر انداخت
هر سال خاطرات شیرینی بر من میخرد،چمدان خاطراتم آن گوشه ی آخر مهر هر سالش ،زیباست خوشبوس و لبخند میزند
هرگز این دو هفته ی آخر مهر را با بی مهری سر نمیکنم
توووووووووووووووووووووووووووووووو را من دیوانه وار عاشقم می فهمی،تمام من در توست،به بند بند نفسهایت گره خوردم،تار تار موهایت لحظه لحظه ی عمر من است
ماهرخ!
با توام جان مادر؛
و ماییم و یک هفته ی نااااااااااااااااااااااااااااااااااااز ،بدو بدو،و چه لذتی در من نهفتس،این نیمه ی دوم مهر ،نیمه ی عمر من است
روزهای شیرین کند باشید، ارامتر!
مهمانی در پیش داریم
و دوباره دوستاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااان سبـــــــــــــــــز،سبز در برگریزان طلایی
امید که هر سال سبز باشند این روزهای طلایی ما
و ما چنین عهد داریم با خود تا جان در بدن باشد
از کربن وجودم کیسه کیسه برمی داره و آتیشش ر از دهنم بیرون میریزه
این آتیش چیو میسوزونه خودش میدونه
اما
وقتی کربنش تموم میشه و مث یه بچه گنجیشک کز میکنه کنج خونش
از پنجره ی چشام میبینه چیار سوزونده
بعضی از خاکسترا دیگه درست نمیشن و فقط یه بار میسوزن واسه همیشه
و دل گنجیشک میگیره از اژدهایی شدنش
کربنم اگه تموم شه دیگه سوختی ندارم واسه ادامه ی روزام
این اژدهای بی فکر و بی رحم
اون یکی گوش ت پچ پچای همه ی وجودت
موندی به کدوم گوش بدی
اینجاس که مغزت از هر دو سیگنال میگیره و لذت هر کدوم چن برابر دیگری
و من خوشبخت ترین مادرم تو این لحظه ی ناز
اسمش میزارم لحظات ناب ناب
از اون لحظاتی که باید ثبت شه اونجایی که باید
به خاطر این لحظات ممنونتم ماهدختم
کاش میهمان آسمان مشرق یا زمین مغربت بودم
زیر گنبد طلا