بعضی وقتا اژدهای  درونم از خواب پامیشه و با شتاب خودش میچسبونه به شیشه چشام

از کربن وجودم کیسه کیسه برمی داره و آتیشش ر از دهنم بیرون میریزه

این آتیش چیو میسوزونه خودش میدونه

اما

وقتی کربنش تموم میشه و مث یه بچه گنجیشک کز میکنه کنج خونش

از پنجره ی چشام میبینه چیار سوزونده

بعضی از خاکسترا دیگه درست نمیشن و فقط یه بار میسوزن واسه همیشه

و دل گنجیشک میگیره از اژدهایی شدنش

کربنم اگه تموم شه دیگه سوختی ندارم واسه ادامه ی روزام

این اژدهای بی فکر و بی رحم