امروز رفتیمم بهداشت واسه واکسن ماهرخ جون

۱۱۸۰۰ وزنش بود

واکسنا ر نوش جان کرد و یه نمه جیغ کشید

کنار تخت عکسای ببیی ناقلا ر زده بودن ماهرخ تا اونا ر دید شروع کرد به ببیی بعبع دممه داری و ....

خانمی که میخواست واکسن بزنه گفت:خوب من چطور بهش واکسن بزنم آخه

دلت میاد اشکش دراری؟

گفتم بزن بابا میگم بازم برات بخونه

دخترم من که قدرت نداشتم پاهات بگیرم وقتی پات جم میکردی نمیخواستم خلاف میلت پات بزور صاف کنم ،خانم یه هوار سرم کشید منم مجبور شدم خلاف میلم پات بزور بگیرم

الان که خوابیدی امیدوارم امشب اذیتم نکنی

آخه تنهام