جوجه ها گرسنه بودند . توی باغچه جیک جیک می کردند و دنبال غذا می گشتند . اما غذا پیدا نمی کردند . زیر درخت توت رسیدند . زمین را گشتند و خاک ها را پس و پیش کردند اما دانه ای پیدا نکردند .

گنجشکی روی شاخه ی درخت توت نشسته بود و به جوجه ها نگاه می کرد . دلش برای آنها سوخت . نوکش را کنار دانه ی توت گذاشت و تکان داد . توت کنده شد و افتاد جلوی جوجه ها .

جوجه ها جیک جیک کردند و دانه ی توت را خوردند و سیر شدند .

یک ذره توت ، توی خاک مانده بود . مورچه ای از آنجا می گذشت . مقداری از آن را خورد ، خیلی شیرین بود . دلش نیامد همه ی آن را بخورد . بقیه اش را برداشت و با خود به لانه برد . برادر کوچکش به شیرینی خیلی علاقه داشت .